بلاگ

اچ. اچ. هلمز–شیطان شیکاگو: داستان واقعی اولین قاتل زنجیره‌ای آمریکا

شیطانی با چهره یک جنتلمن!

در اواخر قرن نوزدهم، زمانی که آمریکا در حال درخشش صنعتی بود، در قلب شیکاگو مردی زندگی می‌کرد که بعدها با نام اچ. اچ. هلمز (H. H. Holmes) شناخته شد. پزشکی جوان، خوش‌لباس و مؤدب، که لبخندش بیش از هر چیزی در ذهن مردم می‌ماند.

اما پشت آن لبخند آرام، رازی پنهان بود…
رازی به تاریکی دخمه‌هایی که خودش ساخته بود.

هلمز نه فقط یکی از نابغه‌ترین شیادان زمان خودش بود، بلکه اولین قاتل زنجیره‌ای آمریکا به شمار می‌رود.
او برای کشتن، شکنجه و دفن قربانیانش، ساختمانی ساخت که بعدها با نام هتل مرگ شیکاگو (The Murder Castle) مشهور شد! هتلی با اتاق‌های بی‌پنجره، راهروهای بن‌بست، درهای قفل‌شونده از بیرون، و تونل‌هایی که مستقیم به کوره جسدسوزی می‌رسیدند.

و هیچ‌کس، تا مدت‌ها، نفهمید که درون آن دیوارهای سنگی چه فریادهایی خاموش شد…

⸻ 

 روایت قربانی: آخرین شب در هتل مرگ

من فقط چند شب مهمان بودم.
برای دیدن نمایشگاه جهانی شیکاگو به این شهر آمده بودم و در بروشورهای سفر، هتل دکتری به نام هلمز را پیشنهاد داده بودند.
تمیز، جدید، و نزدیک به ایستگاه قطار.

از پنجره قطار که بیرون را نگاه می‌کردم، دود در آسمان می‌چرخید و بوی نفت و بخار همه جا را گرفته بود.
وقتی جلوی هتل ایستادم، آفتاب غروب کرده بود. ساختمانی عظیم و تیره‌رنگ، با دیوارهایی که نور را می‌بلعیدند.
تابلو بالا نوشته بود:
“World’s Fair Hotel – Dr. H. H. Holmes, Proprietor.”

مردی خوش‌لباس با چشمانی آرام از در بیرون آمد.
لبخند زد.
– «خوش اومدین خانم، حتماً از سفر خسته‌اید.»
صداش نرم بود، مثل مخمل، اما تهش یه چیز عجیبی داشت… یه سکوت سرد.
کلید رو از قلاب برداشت و گفت:
– «اتاق ۳۲، طبقه دوم، راهرو سمت چپ.»

راستش از همون اول یه حس بد داشتم.
راهروها عجیب بودن… باریک، بی‌پنجره، و طولانی‌تر از اون چیزی که از بیرون به نظر می‌اومدن.
یه جایی صدای بخار شنیدم، بعد صدای قفل شدن یه در پشت سرم.
برگشتم — هیچ‌کس نبود.
چراغ‌ها کم‌نور بودن. بوی گاز حس می‌کردم… یا شاید خیال می‌کردم.

وقتی رسیدم به اتاق، کلید به سختی چرخید.
اتاق کوچیک بود، فقط یه تخت، یه میز، یه آینه قدیمی و پنجره‌ای که با میله بسته شده بود.
اما عجیب‌ترین چیز اون آینه بود —
پشتش نور می‌درخشید. مثل اینکه کسی اون طرفش باشه.

دستم رو گذاشتم روش… گرم بود.
انگار یه نفر اون طرف ایستاده بود و نفس می‌کشید.
بعد… صدای خش‌خش اومد. از دیوار.
یه سوراخ کوچیک کنار آینه بود، و ازش صدای نفس می‌اومد.
بعد یه صدای دیگه —
صدای باز شدن یه در فلزی.

نور خاموش شد.
در قفل شد.
دیگه مطمئن بودم…
من تنها نیستم.

آخرین چیزی که یادمه، یه دود غلیظ سفید بود که از سقف بیرون زد…
و بعد فقط یه حس فشار، و یه چهره تاریک که از پشت آینه نگام می‌کرد.
چشم‌هاش سیاه بود. خیلی نزدیک.
فکر کنم لبخند می‌زد.

 هلمز کی بود؟ آغازِ تاریکی

نام واقعی او هرمن وبستر مادجت (Herman Webster Mudgett) بود.
در سال ۱۸۶۱ در نیوهمپشایر به دنیا آمد؛ پسری باهوش، آرام، و در ظاهر مهربان.
اما حتی در دوران کودکی هم چیزی در او متفاوت بود.

روایت‌ها می‌گویند هم‌کلاسی‌هایش او را در مطب یک پزشک محلی حبس کردند تا بترسانند، چون از اسکلت‌ها وحشت داشت.
اما اتفاقی افتاد که مسیر زندگی‌اش را تغییر داد —
او نه‌تنها نترسید، بلکه شیفته‌ی اجساد شد.
سال‌ها بعد خودش گفت:

«آن روز بود که فهمیدم ترس می‌تواند درمان شود… با شناختن مرگ.»

از همان زمان، اشتیاق بیمارگونه‌اش به مرگ و کنترل بر دیگران آغاز شد.
و این فقط شروع ماجرایی بود که به ساخت هتل مرگ ختم شد.

هتل مرگ شیکاگو فقط یک ساختمان نبود؛
آزمایشگاهی بود برای ذهنی که مرز انسانیت را رد کرده بود.
در ادامه، به کودکی، تحصیلات و نخستین قتل‌های واقعی اچ. اچ. هلمز می‌پردازیم —
جایی که پزشکی جوان، آرام‌آرام به هیولای تاریخ آمریکا تبدیل شد.

«از پسری با ترس از اسکلت تا اولین قاتل زنجیره‌ای آمریکا | زندگی واقعی اچ. اچ. هلمز»

پیش از آنکه به عنوان «هیولای شیکاگو» شناخته شود، او تنها پسری بود با گذشته‌ای تاریک، ترس‌هایی بیمارگونه و هوشی فراتر از سن خود. این نوشته، بخش نخست از زندگی‌نامه‌ی مفصل اوست — از دوران کودکی تا نخستین ازدواجش.
روایتی واقعی و پر از شایعه، تناقض و وحشت.

تصویری از دکتر اچ اچ هولمز، قاتل آمریکایی

فصل اول: پسری که به اجبار با ترس خود روبه رو شد

هرمان وبستر ماجت در ۱۶ مه ۱۸۶۱ در شهر کوچکی به نام گیلفورد، نیوهمپشایر به دنیا آمد. شهری آرام با خانه‌های چوبی، خیابان‌های سنگ‌فرش‌شده و مردمی که زندگی‌شان میان کلیسا و مزرعه می‌گذشت.
خانواده‌ی ماجت، مثل بیشتر مردم آن زمان، زندگی‌شان را با ایمان، کار سخت و سکوت می‌گذرانْدند — اما درون خانه‌ی آنها، سکوتی از نوع دیگری جریان داشت. سکوتی خفه‌کننده، سنگین و بی‌مهر.

پدرش، لِوی ماجت، کارگری بود سخت‌گیر و مستی دائمی، که اعتقاد داشت تنها راه تربیت، تنبیه است. شلاق چرمی‌اش همیشه در گوشه‌ی اتاق آویزان بود و صدای باز شدن کمربندش، لرزه بر اندام بچه‌ها می‌انداخت. مادرش، تئودیت پیج پرایس، زنی مذهبی و خشک‌مغز بود که هر خطای کوچکی را گناهی می‌دانست که باید با دعا و توبه جبران شود.
در آن خانه‌ی تاریک، محبت جایی نداشت. هرمان بیشتر وقتش را در اتاق زیرشیروانی می‌گذراند؛ جایی که کتاب‌های کهنه‌ی پزشکی پدرش و دفترچه‌های قدیمی کشیش محل را پیدا کرده بود. همان‌جا بود که برای نخستین‌بار با واژه‌ی “تشریح” روبه‌رو شد — واژه‌ای که بعدتر زندگی‌اش را تغییر داد.

در کودکی، او به طرز غیرعادی‌ای از همه‌چیز می‌ترسید: تاریکی، صدای حیوانات، حتی از تصویر جمجمه روی کتاب‌ها. ترسی درونی و بیمارگونه که بچه‌های دیگر آن را بوی ضعف می‌دانستند. او را مسخره می‌کردند، هلش می‌دادند، و نام‌هایی برایش می‌ساختند که هنوز هم در خاطرات اهالی نیوهمپشایر باقی مانده است.
تا آن روز نحس… روزی که قرار بود برای همیشه از ترس رها شود.

در تابستانی گرم، وقتی هرمان حدود ۹ سال داشت، چند تا از هم‌کلاسی‌هایش نقشه‌ای کشیدند تا از او انتقام بگیرند. در مدرسه‌ی کوچک شهر، پزشک محل مطبی داشت با ویترینی که درونش اسکلت انسان گذاشته بود — استخوان‌هایی سفید و براق، مثل اشباحی که از دیوار بیرون زده باشند.
پسرها می‌دانستند هرمان از آن اسکلت وحشت دارد. یکی‌شان گفت: «بیاین نشونش بدیم مرد واقعی کیه!»
با فریب و زور، او را به داخل مطب کشاندند. در را بستند. و کودک وحشت‌زده را مجبور کردند دست بر جمجمه‌ی اسکلت بگذارد.

برای چند ثانیه همه‌چیز در سکوت فرو رفت. هیچ جیغی، هیچ گریه‌ای. فقط نگاه خیره‌ی هرمان به حفره‌ی سیاه چشمان جمجمه. بعد، آرام لبخند زد.

آن لحظه برایش تولدی دوباره بود.
همان‌جا، در میان بوی الکل و استخوان، چیزی در ذهنش شکست — یا شاید شکل گرفت. بعدها در یادداشت‌هایش نوشت:

«آن روز فهمیدم مرگ ترسناک نیست. بلکه چیزی است که می‌توان آن را شناخت، لمس کرد… و حتی کنترل کرد.»

از آن روز به بعد، هیچ‌کس او را مثل قبل ندید.
دیگر از سایه‌ها نمی‌ترسید، شب‌ها در گورستان پرسه می‌زد و گاهی حیوانات کوچک را به خانه می‌آورد تا «بفهمد درونشان چیست». مادرش فکر می‌کرد این کنجکاوی علمی است، اما همسایه‌ها می‌گفتند در چشم‌های آن پسر چیزی هست که باید از آن ترسید.
 

فصل دوم: هوش بی‌رحمانه

هرمان وبستر ماجت، که بعدها دنیا او را به نام اچ. اچ. هلمز شناخت، از همان سال‌های کودکی نشانه‌هایی از نبوغ و پیچیدگی ذهنی نشان می‌داد. در خانه‌ای که خشم و دعا هم‌زمان جاری بود، او تنها به درون خودش پناه می‌برد. ذهنی داشت پر از تصویر، فرمول و سؤال — و مهم‌تر از همه، کنجکاوی‌ای که هیچ مرزی نمی‌شناخت.

در مدرسه، خیلی زود از هم‌سن‌وسال‌هایش جلو زد. معلمانش می‌گفتند «پسرک، ذهنی دارد که از دنیای ما جلوتر است».
او جدول ضرب را قبل از ده‌سالگی حفظ کرده بود و در کلاس تشریح، پاسخ‌هایی می‌داد که حتی معلم زیست‌شناسی را به فکر فرو می‌برد. اما پشت این نبوغ، سایه‌ای تاریک پنهان بود — نوعی آرامش عجیب در مواجهه با رنج و مرگ.

در حالی که بچه‌های دیگر تابستان را با بازی و دوچرخه‌سواری می‌گذراندند، هرمان در جنگل‌های اطراف نیوهمپشایر پرسه می‌زد، حیوانات کوچک را شکار می‌کرد و با دقت آناتومی‌شان را بررسی می‌کرد. می‌گفت می‌خواهد «بفهمد بدن چطور کار می‌کند»، اما بعضی از هم‌کلاسی‌هایش می‌گفتند او از دیدن درون بدن‌ها لذت می‌برد — نه از دانستن، بلکه از کنترل کردن.

وقتی فقط سیزده‌ساله بود، آن‌قدر پیشرفت تحصیلی داشت که قبل از سن معمول وارد دبیرستان شد. در آن‌جا بود که همکلاسی‌ها برای نخستین بار با چهره‌ی دیگرش آشنا شدند: پسری با چشمانی آرام اما زبانی تیز، که با اعتماد‌به‌نفسی سرد و بی‌رحمانه حرف می‌زد.
او به کسی نزدیک نمی‌شد، و اگر کسی بیش از حد به او نزدیک می‌شد، به نوعی بازی روانی کشیده می‌شد که معمولاً با احساس شرم یا ترس تمام می‌شد. یکی از معلمانش بعدها گفت:

«وقتی نگاهش می‌کردی، حس می‌کردی او تو را می‌خواند، مثل کتابی که قرار است از درونش راز بیرون بکشد.»

اما در سال‌های نوجوانی، اتفاقی افتاد که مسیر زندگی‌اش را برای همیشه تغییر داد.
یک روز عصر، او و چند تن از دوستانش در حیاط پشتی یک ساختمان نیمه‌کاره در حال بازی بودند. بنایی متروک با داربست‌های چوبی، پله‌های نیمه‌کاره و زمین مرطوبی که از آخرین باران هنوز نم‌دار بود. شاهدان بعدها گفتند هرمان و یکی از دوستانش، پسرکی هم‌سن خودش، برای شوخی از داربست بالا رفتند تا از آن‌جا به پایین بپرند. اما فقط یکی از آنها زنده پایین آمد.

جسد پسرک روی زمین افتاد، استخوان‌هایش خرد شده بود، و خون از گوشه‌ی دهانش می‌آمد. هرمان، با صورتی خاکستری و دستانی لرزان، بالای سرش ایستاده بود.
در گزارش پلیس محلی نوشته شده بود که حادثه “احتمالاً تصادفی” بوده است. اما شایعات چیز دیگری می‌گفتند. بعضی از بچه‌ها مدعی بودند قبل از سقوط، هل دادن دیده‌اند. بعضی‌ها گفتند هرمان بعد از حادثه حتی گریه نکرد — فقط با نگاهی سرد، به پیکر بی‌جان دوستش خیره مانده بود.

هیچ مدرکی یافت نشد، هیچ اتهامی رسمی مطرح نگردید، اما در شهر کوچک نیوهمپشایر، آن حادثه سال‌ها در زمزمه‌ها زنده ماند.
از آن پس، مردم وقتی هرمان ماجت را در خیابان می‌دیدند، کمی آهسته‌تر راه می‌رفتند، و کودکان دیگر به بازی با او دعوت نمی‌شدند.

برای خودش اما، آن روز به‌نوعی «آزمایش» بود. بعدها در یادداشت‌هایش اشاره کرده که آن واقعه، باعث شد برای اولین‌بار “قدرتی را حس کند که در مرز میان زندگی و مرگ نهفته است.”

فصل سوم: دانشگاه و آغاز فریب

در سال ۱۸۸۲، هرمان وبستر ماجت جوان قدم به راهی گذاشت که سرنوشت او را برای همیشه تغییر داد. او وارد دانشگاه پزشکی میشیگان شد؛ یکی از بهترین و درعین‌حال بی‌رحم‌ترین مدارس پزشکی آن زمان. دنیای تشریح، بوی فرمالدهید، و صدای قیچی‌های فلزی در سالن کالبدشکافی برای بسیاری از دانشجویان دلهره‌آور بود، اما برای هرمان… آرامش‌بخش.

اینجا دیگر خبری از ترس نبود — او با ولع و وسواس به بدن‌های بی‌جان خیره می‌شد، عضله‌ها را دنبال می‌کرد، استخوان‌ها را لمس می‌کرد و در سکوت یادداشت برمی‌داشت.
یکی از هم‌کلاسی‌هایش بعدها نوشت:

«وقتی به چشمانش نگاه می‌کردی، می‌فهمیدی او فقط درس نمی‌خوانَد. در حال مطالعه‌ی مرگ بود.»

اما چیزی فراتر از علم در ذهنش شکل می‌گرفت.
در آن دوران، دانشگاه‌ها اجساد بی‌نام و نشان را از آسایشگاه‌ها، زندان‌ها و بیمارستان‌ها برای تمرین تشریح خریداری می‌کردند. این اجساد معمولاً هیچ خانواده یا مدرکی نداشتند.
برای دانشجویی زیرک و بی‌اخلاق مثل ماجت، این یعنی فرصتی طلایی.

گفته می‌شود او متوجه شد که می‌تواند از این بدن‌های بی‌ادعا پول بسازد.
شایعاتی وجود دارد که او برخی اجساد را از کالبدشکافی خارج می‌کرد، برایشان مدارک جعلی مرگ می‌ساخت، سپس به‌عنوان «دوست یا خویشاوند» آن‌ها، بیمه‌ی عمر می‌گرفت.
پس از مدتی، بیمه‌ها شروع به پرداخت پول کردند، و هرمان طعم نخستین درآمد سیاهش را چشید — پولی که از مرگ به‌دست می‌آمد.

برخی اسناد غیررسمی نیز حاکی از آن‌اند که او حتی دست به دزدی اندام‌های تشریحی می‌زد، آن‌ها را به دانشگاه‌های کوچک‌تر یا کلینیک‌های خصوصی می‌فروخت، و از این راه درآمد هنگفتی به دست می‌آورد.
او در یکی از یادداشت‌هایش بعدها نوشت:

«در پزشکی آموختم چگونه انسان را باز کنم، اما در تجارت مرگ آموختم چگونه دنیا را فریب دهم.»

اما ماجت هنوز همان چهره‌ی آرام و آراسته را حفظ کرده بود. مردی خوش‌پوش، مؤدب و لبخند به لب — چهره‌ای که هیچ‌کس در آن نشانی از هیولا نمی‌دید. پشت آن لبخند اما، ذهنی در کار بود که مرزهای اخلاق را در دفترچه‌ی تشریحش خط می‌زد.

در همان سال‌ها، هم‌خانه‌ای داشت که بعدها ناگهان ناپدید شد. در گزارش‌های دانشگاهی نامی از او ثبت نشده، اما در برخی روایت‌ها آمده است که بین آن دو بر سر پول و بدهی اختلاف پیش آمده بود. چند روز بعد، هرمان به تنهایی در همان اتاق ماند و گفت هم‌خانه‌اش «به خانه بازگشته». هیچ‌کس دیگر او را ندید.

ماجرای دیگری نیز سایه‌ی سنگینی بر زندگی‌اش انداخت — ماجرای جسد نوزادی که زیر تخت او پیدا شد.
برخی می‌گویند این اتفاق در نخستین کالجی که در آن تحصیل می‌کرد (دانشگاه ورمونت) رخ داد، و باعث اخراجش شد. کالجی که بعدها نامش را از پرونده‌هایش حذف کرد تا لکه‌ی رسوایی بر جای نماند.
گفته می‌شود خدمتکاران هنگام تمیز کردن اتاق، جعبه‌ای چوبی را زیر تخت او پیدا کردند. درون جعبه، جسد یک نوزاد بود — بدون پوست، تشریح‌شده با دقتی غیرانسانی.
هیچ پرونده‌ی رسمی در این‌باره منتشر نشد، اما خود هلمز بعدها در یادداشت‌هایش به طعنه نوشت:

«پزشکی مرا به مرگ نزدیک کرد… و مرگ را به من نزدیک‌تر.»

او از ورمونت اخراج شد، اما خیلی زود در میشیگان دوباره ثبت‌نام کرد، گویی هیچ اتفاقی نیفتاده بود.
کسی از گذشته‌اش سؤال نکرد، و او هم لبخند زد و گفت:

«من فقط می‌خواهم پزشک خوبی باشم.»

اما واقعیت این بود که او دیگر به دنبال درمان نبود. از این پس، مأموریتش نه درک مرگ، بلکه مالکیت بر آن بود.

فصل چهارم: ازدواج با کلارا

در ۴ ژوئیه‌ی ۱۸۷۸، در حالی که هنوز دانشجو بود، با کلارا لاورینگ ازدواج کرد.

ازدواج هرمان با کلارا لاورینگ در ظاهر، نقطه‌ی آغاز یک زندگی معمولی بود. مراسمی کوچک، لبخندهایی تصنعی، و آرزوهایی ساده که هیچ‌کدام رنگ واقعیت نگرفتند. پشت درهای بسته، مرد جوانی که روزی قرار بود پزشک شود، روزبه‌روز از انسانیت فاصله می‌گرفت.
رفتارش نسبت به کلارا سرد و بی‌رحم بود. گاهی ساعت‌ها در اتاقش را قفل می‌کرد، روی کاغذهای مچاله‌شده چیزهایی می‌نوشت و زیر لب با خود حرف می‌زد. وقتی کلارا از او درباره‌ی نوشته‌هایش می‌پرسید، فقط می‌گفت:

«این یادداشت‌ها برای علم‌اند… و علم به احساس نیازی ندارد.»

چند ماه بعد، کلارا دیگر نتوانست تحمل کند. او پسر کوچکشان را برداشت و به خانه‌ی والدینش بازگشت. بعدها در دادگاه گفت:

«چشمانش هیچ احساسی نداشتند. وقتی نگاهم می‌کرد، انگار دارد درونم را تشریح می‌کند.»

پس از رفتن کلارا، هرمان برای همیشه در تنهایی فرو رفت. او ارتباطش را با خانواده‌اش قطع کرد، نامه‌ها را بی‌پاسخ گذاشت و از تمام گذشته‌اش برید. گویی تصمیم گرفته بود خودِ قدیمی‌اش را در همان اتاق کوچک دفن کند.

در سال‌های بعد، هیچ‌کس دیگر از “هرمان ماجت” خبری نداشت.
اما جهان در آستانه‌ی دیدار دوباره با او بود — با چهره‌ای تازه، نامی تازه، و ذهنی که دیگر هیچ حد و مرزی نمی‌شناخت.

او نامی انتخاب کرد که بعدها لرزه بر اندام تاریخ انداخت:
دکتر اچ. اچ. هلمز.

مردی که از دل دانشگاه پزشکی برخاست تا معماری جهنم را بسازد.

در بخش دوم این روایت، وارد شیکاگو می‌شویم؛ جایی که هلمز اولین آجر از هتل مرگ خود را بر زمین گذاشت — ساختمانی که راهروهایش پایان نداشت، درهایش به دیوار ختم می‌شدند و کسی که واردش می‌شد، دیگر بیرون نمی‌آمد

هتل دکتر اچ اچ هولمز در شیکاگو

 

ادامه دارد…

منابع:

منابع از سایت britannica

منابع از سایت medium.com

منابع از ویکی پدیا

منابه ازسایت study
 

برای نصب اپلیکیشن دایموندگیمز و حل پرونده های قتل و جنایی کلیک کنید

برای مطالعه قسمت دوم این مطلب  کلیک کنید

ارسال نظر